اگر درس علوم دوران راهنماییتان را به خوبی فراگرفته باشید میدانید:
«که درختها از دانهها بوجود میآیند.»
بیایید… می دانم یادتان رفته… خیلی چیزهاست که فراموشمان شده…
بیایید یک یک سیب را در نظر بگیریم. از نظر گیاه شناسی یک سیب از سه قسمت اصلی تشکیل شده است: پوسته، گوشته، هسته.
پوسته همان بخشی از سیب است که موقع نوش جان کردن او با چاقویی تیز به جانش می افتیم و با ظرافت یک جراح سعی می کنیم آن پوست ظریف را طوری بکنیم که یک نوار باریک و مارپیچ طولانی درست کنیم.
راستش نقش این پوست ها فقط برای سرگرمی ماست، و فقط می خواهیم در یک مهمانی کسل کننده که همه مشغول تماشای اخبارند؛ خودمان را به طریقی سر کار بگذاریم. بازیمان که تمام شود خیلی راحت آن را دور خواهیم انداخت.
بعد از این شروع می کنیم به تکهتکه کردن گوشته و اگر کرم خوردگیای وجود داشته باشد باز هم به مثابه یک جراح شروع می کنیم به جداسازی قطعه های خراب و کرم خورده… خصلت آدم این است که سیب به آن بزرگی را نمی بیند ولی آن لانهی کوچک کرمخورده خیلی به نظرش بزرگ می آید.
حالا که سیبمان را نوش جان کردیم. می توانیم به هستهها نگاه کنیم. یک سیب می تواند از یک تا هشت هسته (یا همان دانه) داشته باشد. هسته هایی تقریبا هم شکل و هم اندازه و البته با پوسته ای سخت و کمی تلخ.
برای ما که یک مهمان بی تفاوت هستیم؛ راحتترین کار و البته معمولترین کار این است که این هستهها را هم قاطی بقیه زبالههای یک مهمانی دور بریزیم.
اما اگر درسهای علوم را جلوتر ببریم خواهیم دید که یک درخت سیب از همین دانه های ریز به نظر بیمقدار بهوجود میآید.
یک دانه در درون خودش پتانسیلی دارد که به یک درخت سیب تبدیل شود. در دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم طبیعتاً نیاز به یک کشاورز هست که دانهها را بکارد و از آنها درختان سیب تناوری پرورش دهد.
برای درخت شدن، کم بلایی بر سر یک سیب نمیآید. اول اینکه این سیب بیچاره باید از درخت جدا شود. همان درختی که او را پرورانده و به ثمر رسانده به او آب داده و با برگهایش برای او غذا درست کرده… همان برگهایی که او را در برابر طوفان مستقیم محافظت کردهاند و سیب زیر همین سایهها برای خودش خورده و خوابیده تا بزرگ و گوشتی و سرخ و شیرین شده است.
حالا به همین سادگی باید از درختش جدا شود. همین سیب نازنین ترگل و ورگل باید پوستش کنده شود. پوستش بشود وسیلهی سرگرمی یک آدم بیکار و با همان چاقو که پوستش را کنده اند، تکهتکه اش بکنند.
وای به آن روزی که اگر یک خرابی کوچک یا یک کرم خوردگی مختصری داشته باشد، همین می شود بلایی بر سر آن سیب که انگار یک غدهی سرطانی دارد و آن سیبخوار ذره ذرهی آن کرم خوردگی را جدا می کند.
برای درخت شدن نیاز هست که آن دانهها که پتانسیل رشد، دارند؛ به بستری برسند که در آن رشد کنند. و متأسفانه یا خوشبختانه بسیاری سیبها همین جا خواهند مرد.
اما بیایید کمی مهربان باشیم و به سراغ آن یک در میلیون دانه و هستهای برویم که بستری برای رشد پیدا می کنند. بیایید سرنوشت آنها را دنبال کنیم.
سرنوشت یک دانهی خوشبخت این است که به دست یک کشاورز بیفتد. کشاورزی که او را در اولین لحظه توی خاک می کند.
دانهی سیب قصهی ما حالا باید تنهایی و فشار خاک را تحمل بکند. اینجا محیط امنی نیست هر آنی ممکن است توسط مورچههای مهاجم ربوده شود و پیشکشی برای ملکه باشد. هر آینه ممکن است که پرندهای کوچک آن را از توی زمین بیابد و نوش جان کند و یا بادی بوزد و دانهی را که حالا خاک خانهاش شده را بیخانمان کند. شاید به تعبیری خوشبختترین دانهها آنهاییاند که همان توی خاک باقی بمانند و تحت فشار خاک باشند.
البته اگر کشاورز او را فراموش کند یا اگر مادر طبیعت که تیلیاردها تیلیارد نوزاد را همزمان به دنیا میآورد، این دانه کوچک قصهی ما را فراموش کند، باز هم با اظهار تأسف باید بگوییم که دانهی ما حالا این بار از تشنگی خواهد مرد.
اما بیایید دانه خوشبختی را در نظر آوریم که تا به حال زنده مانده و طبیعت هم او را فراموش نکرده و به واسطهی کشاورز برای او آب خواهد رساند. بیایید فرض کنیم که این دانه فشار خاک را تحمل می کند.
از نظر گیاه شناسی این دوران؛ دروان نهفتگی است و آن قوای درونی، آن ظرفیت وجودی، همان پتانسیل کوچک درون هسته دچار استحاله و تغییر و تحول می شود و آرام آرام فعل و انفعالاتی درونش اتفاق می افتد.
طبیعت این دانه این است که از دل خاک سفت و سخت خودش را به سوی نور برساند، اما نه دانهاش را بلکه ظرفیت وجودی درونش را.
اما چطور؟ خُب مسلم است که باید پوستهی سخت خودش را بشکند. این مرحله است که جوانه ای ظریف و شکننده اما سبز از دانه بیرون میزند و دانه کمی، تنها کمی، به آن درخت تناور شباهت می یابد.
رفته رفته جوانه باید با سنگریزههای خاک سفت اطرافش از در مسالمت تو بیاید و از تاریکی میانشان راهی به سوی نوی بیابد.
این جوانهی کوچک از خاک بیرون زده برای ادامه زندگی دستش را بلند کرده، انگار که دارد می گوید من اینجاییم؛ میخواهم ادامه دهم. این یک سلام باشکوه به مادر عیالوار طبیعت است.
حالا کشاورز خوشحال است. قطعاً اگر او کشاورز خوبی باشد؛ نخواهد گذاشت، پرندهای کوچک یا حتی یک گوسفند بزرگ بیایید و آسیبی به این جوانهی تازه متولد شده بزند.
او باید مترسکی به شکل آدمیزاد بسازد تا مزاحمان را بترساند و فراری بدهد. (توی یک پرانتز بگویم که یاد حرفی از توماس هابز فیلسوف افتادم که میگوید:« هیچ مترسکی را به شکل گرگ نمی سازند، حتی به شکل خرس یا به شکل حیوانی دیگر، به گمانم همه میدانیم که موجودی ترسناکتر از آدمیزاد نیست.»)
بگذریم… روزها میگذرد…
روزهایی در نور ولی در معرض باد.
کشاورز به جوانه کمک می کند که رشد کند. آن ساقهی نرم و شکننده تنها در معرض همین باد و در معرض آفتاب است که یاد میگیرد، باید برای زنده ماندن سخت شد. به درختها نگاه کنیم. آنهایی ماندگارترند که سختترند و البته سرسختتر.
حالا آن جوانهی کوچک، قد کشیده و به نهالی تبدیل شده. یک نهال کوتاه و باریک با برگهای کوچک و درخشانی روی تن.
او برگهای شادابی دارد. جوان است و سر زنده و عاشق رشد. اما طبیعت یک مادر سختگیر است. ممکن است به زودی عنکبوت کوچکی این برگهای کوچک سبز را برای ساختن یک خانه انتخای کند. ممکن است لابهلای این برگهای کوچک زایشگاهی شود برای یک شتهی مادر. کشاورز برای اینکه نهال کوچک به مسافرخانهای ارزان قیمت تبدیل نشود چارهای ندارد جز اینکه نهال را سمی کند و نهال شاداب که فکر میکرد دنیا جای قشنگی پر از نور و زیبایی است، باید لایهای از سمهای کشنده را روی پوستش تحمل کند.
شل سیلور استاین یا همان عمو شلبی خودمان کتابی دارد به نام درخت بخشنده، درخت بخشنده همان سرگذشتی را دنبال می کند که درخت سیب قصهی ما. تمام درختان سیب دنیا گویی همین قصهی تکراری اما منحصر به فرد را زندگی میکنند.

قصهی افتادن در تاریکی خاک تا جوانه زدن و بزرگ شدن و بزرگ شدن و قد کشیدن. تا رسیدن به نهالی قد برافراشته. و سوأل این است که دقیقاً در چه زمانی یک نهال درخت میشود؟
شاید درخت تنها زمانی درخت خواهد شد که ثمرهای، میوهای و درواقع دانهای داشته باشد. دانهای که در عمیقترین نقطهی درونش همان ظرفیت وجودی والدش را نهفته دارد.
اما بیایید از درس احساسی علوم به سراغ درس احساسی بعدی برویم: ادبیات.
ادبیات سرشار از منظره های خوش است و هزاران هزار پنجره دارد برای دیدن آن منظرهها.
آدمی را در نظر بگیرید که روی یک صندلی پایه بلند نشسته است با فنجان چای داغ در دستش و از دریچهی یکی از این پنجرهها به آن منظرهها نگاه می کند. منظرهی یک دشت سبز و تپهی کوچکی در دیدرس. بالای این تپه شاید همان دانهی سیب قصهمان قرار گرفته باشد که حالا دیگر به درختی بزرگ و تناور تبدیل شده… درختی پر از شکوفههای سفید با تهرنگی صورتی.
برای آنهایی که مثل این راوی کمی رمانتیک هستند چه چیزی زیباتر از یک درخت سیب پر از شکوفه میتوان پیدا کرد که روی تپهای رشد کرده باشد با پس زمینهای از دشت سبز؟
اما ادبیات پنجرهای دارد به نام استعاره. استعاره یعنی تو آنجا پشت آن پنجرهی رو به دشت بنشینی و به جای دیدن درخت چیزی شبیه آن را ببینی… شاید به جای قصهی آن درخت قصهی یک آدم را ببینی… قصهی آدمی را که از پدر و مادرش جدا می شود. البته نه جداشدن به معنای ترک کردن به معنای مستقل شدن. و بعد زیر چاقوی تیز حرفهای سیبخوارها پوستش کنده می شود، گوشت تنش تکه تکه میشود و در آرزوی رسیدن به نور و روشنایی باید فشاری از تاریکی و تنهایی و نهفتهگی را تحمل کند.

شعری از نیما به یادم آمد: «در پیله تا به کِی بر خویشتن تنی ؟» ـ پرسید کرم را مرغ از فروتنی « تا چند منزوی در کنج خلوتی ؟ در بسته تا به کِی در محبس تنی ؟» «در فکر رستنمَ!» ـپاسخ بداد کرم «خلوت نشسته ام زین روی منحنی همسال های من پروانگان شدند جسَتند از این قفس گشتند دیدنی یا سوخت جانشان؛ دهقان به دیگدان جز من که زنده ام در حال جان کنی در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ یا پَر برآورم بهرِ پریدنی اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی ! کوشش نمی کنی؟ پرَی نمی زنی؟ پا بنده ي چه ئی ؟ وابسته که ئی ؟ تا کی اسیری و در حبسِ دشمنی ؟»
ادبیات این کار را میکند با آدم. نمی دانم آنجا که نشستهای، کرمی را میبینی در قفس یک پیله یا متفکری را میبینی در فکر آزادی!درخت سیب هم می تواند همان کار را بکند. دانهای را ببینی اما در واقع این دانه، آدمی باشد.
من میخواهم از ادبیات هم بروم بیرون. بروم سراغ درس کسب و کار و تجارت.
- یک دانهی سیب می تواند یک ایده باشد. یک ایدهی کسب و کار. روزی یک ایدهپرداز سیب یک ایده را پوست میکند. گوشتش را تکهتکه می کند و دانهی ایده را در تاریکی و نهفتگی قرار می دهد. باید از این ایدهی در تاریکی محافظت کرد تا مورچههای مزاحم آن را هدیهای به ملکهشان نکنند.
- باید از بستر و خاک این ایده محافظت کرد تا باد وحشی خاک را به هم نزند و آن ایده را که باید دوران نهفتگی و زندانی بودن در قفس را طی کند، بی هنگام در معرض گرما و سرمای بیرون قرار نگیرد.
- یک ایده باید خودش هم پوست خشک خودش را بترکاند و جوانه بزند.
- برای رسیدن به نور سنگریزههای خشن اطرافش همان رقیبانی که کار را برای او سخت میکند را کنار بزند.
- یک ایده باید دستش را به سوی نور دراز کند و بگوید من هم هستم.
- اما ایدهپرداز باید یادش باشد، ممکن است گوسفند گرسنهای آن جوانه را با کوچکترین دندانزدنی بشکند و بخورد و نابود کند.
ک ایده باید در برابر آفتاب و باد سخت و سخت و سختتر بشود.
دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم یک دنیای ایدهآلیستی نیست که مثلاً چند لوبیای سحرآمیز در آن بکاری و لوبیاها یک شبه به ابرها برسند و تو آن بالا مرغ تخم طلایی بدست آوری. دنیای ما بیشتر میل به ناتورالیسم دارد. اینکه اغلب باید برای بدست آوردن طلا به پایین، به اعماق معدنی سیاه و سنگی بروی و نه به بالا به فراز ابرهایی نرم و سفید.
- با لایهای از سم کشنده روی پوستتان، باید ایدههایتان را از شر شتهها و عنکبوتها حفظ کنید.
- هر ایده هر چند مثل دانهای کوچک و بیمقدار است، اما پتانسیلی دارد از جنس والدینش. او می تواند رشد کند و تبدیل به درختی تناور شود.
و اگر بخواهیم گریزی هم به فلسفه بزنیم، ارسطو می گوید:« هر شیای در درون خود یک نیروی بلقوه دارد برای تبدیل شدن به چیزی؛ به یک بالفعل. و این بالغعل خودش نیروی بلقوه ای دارد برای تبدیل شدن به یک بالفعل بزرگتر.»
ارسطو در کتابش یک دانهی بلوط را مثال می زند و من دارم از یک دانهی سیب حرف میزنم. در نهایت فرقی نمیکند. طبیعت دو آینه است روبهروی هم؛ که چیزها را تا بینهایت تکرار میکند. یک آدم، یک دانهی سیب، یک کرم ابریشم، یک دانهی بلوط یا یک ایده؛ سرنوشت همگی به شکلی آینهوار این است که درون خودشان را متجلی کنند.
از نگاهی ارسطویی درخت بلوط می تواند زنده بماند و باز هم دانههایی از آن زاده شود که خود این دانهها درختانی شوند و … دنیا تبدیل بشود به یک دور تسلسل و دور باطل و یا یک درخت بلوط می تواند جانش را فدا کند و تبدیل شود به کلبهای چوبی در جنگل برای جنگلبانی جسور.
هر چه که باشد ارسطو می گوید:
«درخت بلقوهی آن شدن را دارد.»
و آن «آن» هر چه که باشد. هرگز زاید و اضافه و مخرب نیست.
درخت بلوط می تواند به یک کلبهی چوبی بدل شود،نیروی بلقوهای را در خود آزاد می کند و به یک بالفعل تبدیل میشود. اگر دانهای کوچک خوراک مورچهها شود یا خوراک پرندهای و یا حتی لانهای برای نوزادان یک شته هم از بین نرفته است و نابود نشده، و نمرده! مگر نه اینکه مادر مهربان طبیعت باید برای فرزندش شته، زایشگاهی برای وضع حمل بسازد و برای فرزندش عنکبوت لانهای بیابد و برای فرزندش گوسفند غذایی تهیه کند.
انسانها و ایدهها هم همیناند. بیانصافی است اگر فکر کنید آدمهایی بیمصرف وجود دارند. حتی آن آدمهایی که نسل اندر نسل میآیند و میمیرند بلاخره غذایی برای کرمها هستند یا نه؟
آن ایدههایی هم که می آیند و میروند و به نظر مردهاند، مگر همان نیروهای کوچک بلقوهای نیستند که مغز آکبند بشر را از نهفتگی بیرون آوردهاند و تا اینجا رساندهاند تا جایی که موسیقیای مثل موسیقی باخ نواخته شود.
هیچ چیز طبیعت دور ریز نیست.
حتی اگر زبالههای مهمانیمان را دیگر نبینیم آنها میروند و جایی در طبیعت دوباره استفاده میشوند، غذایی برای مگسها و کرمها و سوسکها و باکتریها و تبدیل به کود می شوند و دوباره میآیند، پای یک درخت سیب بالای یک تپه با زمینهی یک دشت.
پس
از تخیل کردن و فکر کردن نترسیم.
حتی اگر فکر می کنیم فکرها و تخیلات و ایدههایمان بی ارزش است.
حتی اگر فکر می کنیم آنها زاده نشده می میرند.
خیر…
سلام. بابت این مطلب جالب از شما تشکر می کنم. خیلی خوب بود.